ساعت 11:56 روز 1398/1/1

امشب بعد از اتفاقات معمول که در طول روز افتاده بود و تقریبا ساعت کاری من تموم شده بود صاحب مغازه وقتی میخواست من رو مرخص کنه یه صحبت هایی که کرد که فکر میکنم مهم ترین اتفاق امروز بود و باید حتما بنویسمشون.

بعد از اینکه صاحب کار متوجه خستگی از توی چهره من شده بود گفت شما میخواید امروز یکم زودتر برید.منم طبق معمول لبخندی زدم و گفتم هر جور صلاح میدونید.

گفت فقط یادتون نره که امشب ساعتا رو میبرن جلو.فردا صبح به موقع بیاید.منم به شوخی گفتم اشتباه میکنن ساعتا رو میبرن جلو باید ببرن عقب (منظورم این بود که صبح بیشتر بخوابیم:) )

گفت عقب بردن ساعتا دیگه ایشالا برای اول مهر که میخواید برید مدرسه.گفتم من که دیگه مدرسه نمیرم فرقی به حالم نمیکنه!

(از اینجا ماجرای اصلی شروع شد.)

ادامه مطلب

آدم باید به یه جایی متعلق باشه!!!

آخرش تکلیف ما چی شد؟

منم یکی از آدمای خاکستری!

ساعتا ,رو ,گفتم ,برید ,جلو ,مدرسه ,بعد از ,میبرن جلو ,ساعتا رو ,رو میبرن ,بود و

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انجمن هنرهای نمایشی تربت حیدریه پیدا کردن لیلی و تبلیغات وب بلاگفا/: طراحی داروخانه و مطب دندانپزشکی با تجهیزلت آزمایشگاه فروشگاه های زنجیره ای آسیادوچرخ بچه های مسجد ساعت مچی زنانه و مردانه اورجینال روش شناسی اجتهاد (روشنا) آکادمی پیکسان شوق زیارت - امامزاده های ایران و‌ جهان دکترفایل